تو که رفتی انگار
ماه پشیمان شد
و باز هم انگار
خدا هم همینطور.
پاییز به هیچ درختی نرسید
و کسی
هیچ کسی میوهای نچید.
ماه رفت
روز و شب یکی شد انگار در آسمان
تو که رفتی
دیگر هیچ احساس عاشقانهای ندارم
و اطمینان دارم از درونم
هم
گناه رفت.
با تو رفت
هرآنچه بود و خواهد از من
با تو رفت
حتی چیزهایی که باید با من میآمد و ... با
من میرفت.
تمام آغازها پایان شد
و هیچ پایانی دیگر معنی نداشت
تو که رفتی ...
هیچ قصهای باز نوشته نشد
و در هیچ داستان عاشقانهای
کسی بر سر جاده
از چشمانتظاری کشته نشد.
تو که رفتی خدا رفت
تمام دین و ایمان من هم آرام آرام نم کشید
گاهی فکر میکنم
شاید تو همراه خدا
یا خدا همراه تو رفت؟
و هرزهگاهی که بهخودم میآیم
میبینم
نه تو رفتهای
نه خدا
نه ماه
نه گناه
نه ...
این
منم که از پیش شما رفتهام
به دنیایی دیگر رسیدهام
که نه تو هستی
نه خدایی
نه گناهی
و نه هیچ باز این هیچ بیپایان ...
بامدادان روز یکشنبه
21/8/1391
2:39
قائمشهر گرفته
برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 344