جشن مسکّن ها

ساخت وبلاگ

می بینم که در خیابان ها، می تابی و خورشید به جای تو می دود. و چشم که باز می کنم شب است، لعنتی می بینم که کابوس ها احاطه ام کرده بودند، و تو نبودی و قرص ها، خوابم کرده بودند.

به لیوان آبی نگاه می کنم که حباب ها درونش بازی می کنند، و بالای سرم نصفه نصفه خیره شده به من، و برگی دیگر از قرص هایم. با خودم می گویم: « چرا پنجره ها باز نیست که هوایی رفت و آمد کند؟ نفسم گرفته آخه ... مگر امروز هم دیگر هوایی ندارد خدا». بعد دوباره قرصم را با همان لیوان، تنها با لبی تر کردن، پایین م ­برم، بی آن­که تو باشی، و تمام غصه ام شده همین؛ که تو نیستی.

          مسکّن ها تکرار می شوند، خودشان درونم با هم قرارداد دارند. چشم ها عادت، و مغز هم اعتیاد. ذهن هم فراری سابقه داری شده، سال هاست دیگر چیزی به یاد نمی آورم، حتی اسم تو را.

ذهن کوچک تلنگری می زند از دور:

به یاد می آورم شب هایی را که نخوابیدن هایی داشتم، و چیزهای را می شمردم، آن­ چیزها چه بود؟

...

و چون یادم که نمی آید، بی خیال، جرم هایم را با وجدان دردل می کنم.

...

این موقع شب وجدان هم خواب است. و تنها چیزی که یادم می آید، شاید، این است که جرمی مرتکب نشده ام.

و به امید جوان مردی تأثیر مسکّن ها بعد تو ...

دوباره به کابوس ها لبخند می زنم.

02:15

24/10/1391

بامدادان روز یک شنبه

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 388 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت: 20:17