حرف های عاشقانه

ساخت وبلاگ

 پشت این شهر خاموش

بی شقایق بی شعر سهراب

دل بستم به رویات

دل بستم به یک خواب

به راهی که قدمهاتو

تک تک، دون دونه شمرده

به خدایی که امشب

هواتو تو سرم اورده

دل بستم به شال حریری

که از پیلش پروانه ها دور سرت

مث چنار توی پاییزی

برگا افتادن دو رو برت

مث تموم گلها

وا میشه غنچه رو لبت

تو میخندی و من

بیدار میشم، جدا مشم از تنت

04/05/1392

قائمشهر

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 274 تاريخ : يکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت: 3:40

 سخت سردم شده

سرمای سبزجامه ی بهار

این نمی دانم چندمین بهاری ست که سر میکنم!!!

بی تو بودن را

وحشیانه در سینه حبس می کنم.

هضم گاه نفس هایی

که سرکشیده با واژه واژگان اسم تو؛‌

سخت سردم شده؛

بهاری پیداست

در من اما پاییزی پنهان!

سرما خورده ی سرسنگین سرمست سرشار ...

از تمام ناگفته هایی

که مرا در شعر می گویند

و تو را می پویند

و بهاری را می بویند ...

سرشارم از این ناگفته ها

تکثیر به تکثیر توأم ... افتاده از بام پاییز

در دام چند واژه ی مختصر

که هضم کرده ام در سینه،‌ تمام واژگان را

تا اسم تو را

هرگز فریاد نکنم بر لب های تب دارم.

دانم که شعرها توای

دانم که تمام من توای

دانم دانم دانم ...

دانم که سرمای این بهار

نفس هایی ست که با واژه های تو مرده اند. دانم!

دانم دانم دانم ... به این انتها.

18/12/91

03:18

قائمشهر 

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 267 تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391 ساعت: 6:56

تو که رفتی  انگار

ماه پشیمان شد

و باز هم انگار

خدا هم همین­طور.

پاییز به هیچ درختی نرسید

و کسی

هیچ کسی میوه­ای نچید.

ماه رفت

روز و شب یکی شد انگار در آسمان

تو که رفتی

دیگر هیچ احساس عاشقانه­ای ندارم

و اطمینان دارم از درونم

هم

گناه رفت. 

با تو رفت

هرآن­چه بود و خواهد از من

با تو رفت

حتی چیزهایی که باید با من می­آمد و ... با من می­رفت.

تمام آغازها پایان شد

و هیچ پایانی دیگر معنی نداشت

تو که رفتی ...

هیچ قصه­ای باز نوشته نشد

و در هیچ داستان عاشقانه­ای

کسی بر سر جاده

از چشم­انتظاری کشته نشد.

تو که رفتی خدا رفت

تمام دین و ایمان من هم آرام آرام نم کشید

گاهی فکر می­کنم

شاید تو هم­راه خدا

یا خدا هم­راه تو رفت؟

و هرزه­گاهی که به­خودم می­آیم

می­بینم

نه تو رفته­ای

نه خدا

نه ماه

نه گناه

نه ...

                                                این منم که از پیش شما رفته­ام

به دنیایی دیگر رسیده­ام

که نه تو هستی

نه خدایی

نه گناهی

و نه هیچ باز این هیچ بی­پایان ...

بامدادان روز یک­شنبه

21/8/1391

2:39

قائم­شهر گرفته

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 342 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت: 5:22

ما به هم نفرین شده­ایم

جدا جدا در کنار هم

تو به انتهای من رسیده

من هنوز در انکار تکرار هم

جامانده­ایم از خود اما با هم­دیگریم

ما به هم نفرین شده­ایم

دو جامانده در پیکار هم.

من باور ندارم این تکرار را

این تکرار دو علامت سؤال انکار هم.

ما به هم نفرین شده­ایم

مثل این کوه ستبر و روبه­رو

گاهی پندار یک استقامت

گاهی پیچش صدای هوهو

گاهی روییده در پای هم

گاهی آرد گشته از هیاهو

مثل دو صدا، گُم­شده در هوا

تو به گوش صدای من

من به گوش صدای تو،

ما به هم نفرین شده­ایم

در اشک­های چکیده از آرزو.

ما به هم نفرین شده­ایم

در دو سوی پایان یک خیال

پرسه­زن در دالان آرزوها

مرده­ایم در پایان این همه سؤال

ما به هم نفرین شده­ایم

این را بفهم، بی­خیال.

11/7/1391

15:21

قائم­شهر 

 

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 293 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 ساعت: 19:39

 چه وقت تنگی!!!نه غروب ... نه وقتی که رفتی. لحظه ای که انگار صدایی درون خانه می پیچد: سلام ...  
حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 347 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 ساعت: 19:25

پشت دروازه ی خانه ی مان
مورس می کنم آمدنم را
تا مبادا بشکند خواب نازکت
و یا اگر بیداری ... گنجشک بشوی.
می زنم تک ... تک به پنجره ی اتاقم
یک نفس می گیرم
دوباره شاید سفر کنم خیابان این خانه ی تاریک را
یادم که می آید کسی در خانه ام نیست .
29/9/1391
Time : 10:28
صبح دوشنبه قائمشهر 

 

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 307 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 ساعت: 3:13

 و ناخودآگاه عاشق هم شدیم

چه قدر لذت بردیم
از این که نمی دانیم چرا
عاشق شده ایم  
شاید تو دیگر نمی خندی
به حرف هایم که عاشقانه است؟
و شاید من هم بهتر درک می کنم
لذت سکوت تو از ... سکوت است.
دوست دارم باز هم بشکند
نه این بار حریم
بل که سکوت تو...
مثل آیینه در قبال زیبایی
بگذار بشکند صدایت
این بلند آیینه ی سکوت را
وحشت سراسر عاشقی مان را چنگ زنده.
25/10/91
12:19
قائم شهر
بی نقاب درویش

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 276 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 ساعت: 3:07

        اگر  باور داشتیم

          که برای زندگی  آفریده شده­ایم

                                                        خدا هم

جرأت کشتن­مان را نداشت ... اگر ...

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 301 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1391 ساعت: 18:07

من:

خُب ... خواب و سیگار و عرق و بارون که به چشاو ریه ها و دین و مذهب و سینه ام حرامه ... من چه طور شبای بی تو رو با تنهایی هام سر کنم؟ ... هان!!!

مهربونکم:

چشاتو که ببندی ... نه خوابی هست ... نه هیشچی ... فخط و فخط منم

من:

دورت بگردم ... دور مهربونیت بگردم ... چشای بسته که معضل مغز مخشوشمه ... نمیشه ... حس میکن چشام میییییییییییییره میچسبه به سقف سرم ... سرم میشه پُره سُرب ... سنگینه میشه سرم ... هوای سیگار میکشه توی دماغم ... دلم مستی میخاد که از یاد ببرم ... فک میکنم مستمو میخام بزنم بیام زیر بارون ... حیییییف ... میبینم که همه چیییی واسم حرامه

مهربونکم:

خُ چشاتو نبن ... منو تصور کن ...

من:

خُ من دورت بگردم باز سه به سه نُه بار یه بارم سرم گیج بره نفهمم یه دور اضافه گشتم ده بار ... تصور کردن بی چشاش بسته مگه میشه؟ ...

مهربونکم:

اگه منو بخای ... اگه من ... تو دل و ذهنو فکر و زندگیت باشم ... همیشه ی خدا که نیست! همیشه میتونی تصورم کنی ... نیست مگه؟

من:

آخه اگه تو فقط تصور بودی که غمم نبودی ... تو دیدمت ... تو حقیقت شدی ... تو به دستم رسیدی ... تا نبودی رویای من بودی و همّمّمّش بودی رویا و تصورات و آرزوهام ... ولی حالا شدی دغدغه و هق هقام ... می دونی چرا؟

مهربونکم:

نوچ

من:

خُ منم نمی دودنم دردت به جونم ...

مهربونکم:

های های ... قرار نیس هرچی گیر اوردی بکنی تو جونت هان!!! مگه من جونت نیستم؟

من:

خُ چرا!

مهربونکم:

خُ پَ چرا می گی دردت به جونم؟

من:

مهربونکم ... نمی دونم!

مهربونکم:

من! ... می دونی چرا هیش وقت من با خودم مشکل پیدا نمی کنم سر این که وقتی من را صدا می کنم ... مثلن من رو صدا می کنم "من" ... در صورتی که خودمم منم ... حالا منی که منی ... با منی که منم ... چه فرقی داریم؟

من:

سؤالات فلسفی نپرس

مهربونکم:

فلسفی نیس ... تنها فرقش اینه که من میدونم من منی وقتی می خام صدات کنم ... اما من هیش وقت خودمو صدا نمیکنم ... درسته

من:

یعنی هیش وقت؟

مهربونکم:

آره خُ ...

من:

یعنی نشده با خودت عذابی بگیره یهیهو ... به خودت نهیب بزنی؟

مهربونکم:

اون وقت میگم تو

من:

چه بامزّه

مهربونکم:

آره ... هه هه ... بامزّه ...

و چون تا صبح چیزی نمونده بود؛ آیینه رو تمیز کردم؛ دیدم مهربونک راست میگفت، هیچگاه نمیشه حتا وقتی به عذاب هم می افتم خودم رو صدا کنم.

"یه خردکی توهماتم"

07/11/1391

04:38

قائم شهر

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 284 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1391 ساعت: 6:24

می بینم که در خیابان ها، می تابی و خورشید به جای تو می دود. و چشم که باز می کنم شب است، لعنتی می بینم که کابوس ها احاطه ام کرده بودند، و تو نبودی و قرص ها، خوابم کرده بودند.

به لیوان آبی نگاه می کنم که حباب ها درونش بازی می کنند، و بالای سرم نصفه نصفه خیره شده به من، و برگی دیگر از قرص هایم. با خودم می گویم: « چرا پنجره ها باز نیست که هوایی رفت و آمد کند؟ نفسم گرفته آخه ... مگر امروز هم دیگر هوایی ندارد خدا». بعد دوباره قرصم را با همان لیوان، تنها با لبی تر کردن، پایین م ­برم، بی آن­که تو باشی، و تمام غصه ام شده همین؛ که تو نیستی.

          مسکّن ها تکرار می شوند، خودشان درونم با هم قرارداد دارند. چشم ها عادت، و مغز هم اعتیاد. ذهن هم فراری سابقه داری شده، سال هاست دیگر چیزی به یاد نمی آورم، حتی اسم تو را.

ذهن کوچک تلنگری می زند از دور:

به یاد می آورم شب هایی را که نخوابیدن هایی داشتم، و چیزهای را می شمردم، آن­ چیزها چه بود؟

...

و چون یادم که نمی آید، بی خیال، جرم هایم را با وجدان دردل می کنم.

...

این موقع شب وجدان هم خواب است. و تنها چیزی که یادم می آید، شاید، این است که جرمی مرتکب نشده ام.

و به امید جوان مردی تأثیر مسکّن ها بعد تو ...

دوباره به کابوس ها لبخند می زنم.

02:15

24/10/1391

بامدادان روز یک شنبه

حرف های عاشقانه...
ما را در سایت حرف های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفر بخشیان aheghane بازدید : 383 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت: 20:17